اصلا این حجم از دلتنگی را درک نمیکنم. دیروز میخواستم برای رامین بنویسم که :مغان؟ چرا دیگه ماها وبلاگ نمینویسیم و صبح توی دستشویی داشتم فکر میکردم کاش مهرداد هنوز مینوشت تا عکس هایش از سفرهایش را میدیدم و حالم خوب میشد! سفرنامه ها خوبند ولی تفاوت زیادی با پست های سفرنامه ای وبلاگی دارند! حالا هم رفته بودم وبلاگ گروهی مان. فایلی که علیرضا توی پستش گذاشته بود را پلی کردم و بغضم گرفت. ان شب همه مان یک دور با خواندن پست های همدیگر گریه کردیم! من با کامنت علیرضا زیر پستم هم گریه کردم!

دلم برای دوستانم تنگ است. دیشب دلم برای پدرم هم تنگ شد. احمق بودم که نمیدانستم روزهایی که گذشت، به نوبه خود، بهترین روزهای زندگی ام بوده. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها